ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بی کشتن نمی گردد خموش
زندگی در ننگ هستی مردنست
خاک گرد و، عیب ما و من بپوش
زبن خمستان گرمی دل برده اند
همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحت زار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گلفروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمی ست
نیست خون دل گوارا، می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تر دماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد می پیچد به گوش
یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانه ای دارد به دوش
زندگانی نشئهٔ وهمش رساست
تا نمی میری نمی آیی به هوش
گر لباس سایه از دوش افکنی
می کند عریانیت خورشید پوش
یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر بیدل دلی آری به دست
در تواضع همچو زلف یار کوش